سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره

سیما دنیای من

ساداتم عیدت مبارک

سلام سادات خانوم عیدت مبارک عزیز دل مامان فرشته پاکم فردا عید غدیر خم هست عید شما ها که از سلاله پاک پیغمبرمون هستید.خدا رو شاکرم که عروس حضرت زهرا هستم و خدای مهربون من و لایق دونسته که در خدمت شما باشم. عزیز دلم چند روزیه که باز هم سرما خوردی وای باز هم خروسک گرفتی شب چنان سرفه می کردی که انگار داری خفه میشی من و بابایی خیلی ترسیدیم .دیروز بردیمت دکتر بعد از اینکه بردیمت برات آمپول زدند آنهم با چه درد سری با هم رفتیم بازار و برات کلی لباس خوشگل خریدیم که در روزهای آینده عکسشون رو برات میذارم.امروز هم که شب عید بود شام عدس پلو گذاشتم و مامان جون اینا رو هم دعوت کردم .بابایی هم شیرینی و میوه خریده بود .دای...
23 آبان 1390

تاب تاب عباسی

سیمای عزیزم عاشقه تاب خوردنه وقتی که رو تاب میشینه شروع می کنه به خوندن شعر تاب تاب عباسی خدا منو نندازی البته بالهجه شیرین خودش ... الهی که من قربونش برم که دیگه این روزها هوا سرد شده و نمی تونیم ببرمیش پارک عوضش تو خونه کلی تاب بازی می کنه الهی مامان فدای اون خنده شیرینت بشه ...
19 آبان 1390

سیما و روز عرفه

سلام فرشته مهربونم امشب شب عید قربانه ومن امروز روزه بودم .دیشب تو خواب از سرت پریده بود و اصلا قصد خوابیدن نداشتی بهت قول دادم که اگه زود بخوابی فردا می برمت الله(یعنی مسجد)خلاصه که کلی خوشحال شدی و ساعت ١٢.٣٠شب به زور خوابیدی صبح که از خواب بیدار شدی گفتی مامان الله .خدای من قشنگ یادت مونده بودبعد از اینکه با هم خونمون رو مرتب کردیم رفتیم خونه مامان جون و آماده شدیم و با هم رفتیم مسجد واسه خوندن دعای عرفه هوا هم خیلی سرد بود و نم نم بارون می بارید .مراسم به خوبی برگذار شد و ما هم کلی دعا کردیم برای شفای مریضها و برای براورده شدن حاجت تمام حاجتمندان .خدای مهربون رو واقعا شاکرم که امسال خاله فاطمه هم کنارمون توی مسجد بود پارسال همین رو...
15 آبان 1390

مادرانه

فرشته پاکم سلام عزیز دل مامان روزها به سرعت دارند از پی هم می گذرند وما شاهد رشد و شکوفایی گل خوشبوی زندگیمان هستیم .روزهای شیرین با تو بودن برای من که خیلی لذت بخش و پر خاطره هست .هر روزش شیرینی و حلاوت خودش را دارد .عزیز دلم این روزا احساس می کنم بزرگتر شدی یعنی یک پارچه خانوم شدی از وقتی که دیگه تصمیم گرفتی که دیگه می می نخوری کلی عوض شدی. الان دیگه شبها خودت می خوابی وای که چقدر با مزه می خوابی اولش که می بینی چراغها خاموش شده می گی مامان چراغ ها رو روشن کن ولی وقتی می بینی که دیگه چراغها روشن نشدند شروع می کنی به حرف زدن اون با عشوه خاص خودت اول شیشه شیرت رو می خواهی بعد می گی مامان خونه مامان جون .بعدش شروع می کنی به شمارش اعدا...
11 آبان 1390
1